کیاناکیانا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

کیانا زندگی مامانی و بابایی

آخ کمرم

  کیانای نازناز مامان سخت مشغول بازی بود و حسابی داشت شیطونی می کرد. رفت بالای صندلیش و با شارژز موبایل ور رفتن، بعد از چند لحظه شارژر از دستش افتاد و گفت مامان بیا بده، گفتم کیانا خانوم بیا پایین خودت بردار. دوباره گفت مامان بیا بده، گفتم نه کیانا جونم خودت بیا پایین و شارژر رو بردار. دیدم آروم نشست و یک دفعه دستش رو گرفته به کمرش و می گه آخ کمرم و همین که دید من از خنده مردم خودش هم خندش گرفته و دوباره می گه آخ کمرم. این قدر بوسش کردم و نازش کردم که خودش هم کیف می کرد و بیشتر خودش رو واسه مامانش لوس می کرد. نفس مامانی عزیزم.
25 دی 1391

دستمال نداره مامان بخر

  وروجک مامان کارهایی می کنه که آدم دوست داره بخورش. جعبه دستمال کاغذی رو برداشته و به همه تعارف می کنه و آخرسر هم خودش برداشته، یک نگاه به توی جعبه کرد و دید دستمال ها تموم شده می گه دستمال نداره. بعد یک دفعه رو کرد به مامانی و گفت دستمال نداره، مامان بخر. این قدر بهش خندیدیم و قربون صدقش رفتیم که خودش هم از خنده ریسه رفته بود. تو ناز مامانی وروجک.
24 دی 1391

احسا پوفک نداره

روز پنج شنبه چهاردهم دی ماه عمه زهرا، بی بی، عمو عباس، زن عمو طاهره، زن عمو معصومه و احسان مهمان ما بودند و کیانا از حضور مهمانها بسیار خوشحال بود . زن عمو طاهره طبق معمول برای کیانا خانوم یک عدد شاسخین خریده بود که حسابی ما رو شرمنده کرد و کیانا خیلی عروسکش رو دوست داره . غروب زن عمو به اتفاق عمه و کیانا و احسان و بابایی رفتند بیرون کار داشتند. دختر گلم سیاست به خرج داده و وقتی از جلوی مغازه رد شدند و از اونجایی که خودش دلش پفک می خواسته به بابایی گفته که بابا احسان پوفک نداااره و این طور دختر عزیزم هم خواسته که از احسان مهمان نوازی کنه و هم اینکه خودش خوراکی مورد علاقش رو بخوره. وروجک خیلی دوستت دارم.   ...
17 دی 1391

مامان نرو

  روز یکشنبه سوم دی بود و سالگرد پدر عزیزم. دلم خیلی براش تنگ شده ، چقدر دوست داشتم که بابام الان در کنارم بود و می تونستم دستاش رو بگیرم توی دستام و بغلش کنم و ببوسمش. بابای عزیزم هیچ وقت یاد و خاطرت از ذهن من پاک نمی شه و همیشه دوستدارت هستم. اما باز هم از کیانا خانوم گلم بگم. صبح یکشنبه طلایی من از خواب بیدار شد و شروع کرد به شیطونی کردن و من هم عجله داشتم که بیام سرکار، اما دلم نیومد که کیانا با گریه از من جدا بشه. یهو دید که لباس تن من است گفت مامان می می، گفتم چشم دختر گلم. همین که می خواستم بهش می می بدم همچین از ته دل خندید و این منو خیلی خوشحال کرد، بعد از چند لحظه از خوردن دست کشید و و همین که خواستم از در بیا...
4 دی 1391

شلوار پوشیدن

  روز پنج شنبه آخرین روز از فصل پاییز حسابی خسته بودم و به خاطر اینکه وروجک نمی خوابید حالت خواب و بیدار داشتم. کیانای عزیزم رفت دستشویی و هر کار کردم شلوارش رو نپوشید . من هم دراز کشیدم و دیدم بعد داره حسابی با شلوارش کلنجار می ره که پاش کنه . کیانا فکر می کرد که من خوابیدم و تمام تلاشش رو می کرد که خودش شلوارش رو بپوشه. بعد از چند دقیقه دیدم که خانوم گلم شلوارش رو پوشیده و حسابی خوشحاله. من هم کلی تشویقش کردم و براش دست زدم و بوسیدمش . تو نبات مامانی عزیزم. ...
2 دی 1391
1